نتایج جستجو برای عبارت :

اجازه بده خودم باشم

میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
امروز در مورد مطلبی صحبت می کنیم که خیلی همه گیره و مشکلی که خیلی از اقاییون باهاش دست و پنجه نرم میکنن و این جمله ای که از ذهن خیلی از اقایون میگذره.اینکه به خانومشون بگن :
اجازه بده خودم باشم.
آقایون بیشتر از هر چیز انتظار دارن همسرشون با اونا دوست باشه و شرایط وموقعیتش رودرک بکنه
اگر میخواین تو ارتباط تون موفق باشین وهمسر تون رو از خودتون راضی نگه دارین به این نکته ها که خدمتتون عرض میکنم توجه کنین و اونارو توی زندگیتون به کار ببرین تا متو
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست ...
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم ...
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم ...
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم ...
خودم برای خودم باشم ... همین
یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟
روزایی که همش در سفر باشم؟
کتابمو چاپ کرده باشم؟
ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟
رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟
تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟
روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی. 
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
 
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
لعنتیعذاب وجدان دارم
خانوادم خسته شدن.
و من دلم نمیخواد برای اینکه خودم خوش باشم یا جایی باشم که دلم میخواد ، اونا به زحمت بیفتن
مادامی که لذت من در گرو اذیت شدن اوناست نمیخوامش
دو راه دارم.یا خودم کامل مسئولیتش رو بپذیرم.یا برم.
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
نباید شبایی مثل امشب که خیلی خسته ام حرف بزنم. به چیزی جز متنفرم نمیتونم فکر کنم. مجبور کردن خودم به مثبت فکر کردن و مثبت گفتن و بخشیدن و مهربون بودن، انقدر خسته ام کرده که حتی یه لبخند دیگه هم نمیتونم بزنم. خاطرات و زخمای قدیمی ام دارن مثل موریانه از درون گوشتم رو میجون و من تلاش میکنم بهشون بخندم. به خاطره ی نی ساما میخندم به خاطره ی اردلان میخندم به جای خالی والرین میخندم و به جدا شدن به زور بهترین دوست جدیدم که برام مثل جدایی یه عضو بدن بود م
متن ترانه محمد صرامی به نام کافه بیخیالی

امروز رو دوست دارم عاشق خودم باشمامروز دلم میخاد کافه با خودم باشمدستاشو بگیرم آره منظورم خودمهتو توهم خنده رو لبای خودم باشممیخام تنها شم میخام تنها شمکافه لعنتی بیا بیا آروم کن این فکر مریضم روبیا بیا خوب کن این حال غریبم روبیا بیا آروم کن این درد قدیمی روبیخیالبیخیال اون همه وقتی که هدر شدپای یکی که همش هر چی گذشت دردسرشدامروزو دوست دارم تنها با خودم باشمروی میز با یه قهوه توی حال خودم باشمامروز
تو این لحظه بزرگترین آرزوم اینه که توی اتاق خودم باشم،در اتاقو مثل همیشه ببندم و توی خلوت خودم تموم کارامو انجام بدم و الان چقدر همچین چیز کوچیکی دور از دسترسه.اقلا دلم میخواست توی خوابگاه یه اتاق واسه خودم داشته باشم حتی اگه انقدر کوچیک باشه که نتونم توش اونقدرا حرکت کنم اما فقط تنها باشم و هیچکس رو نبینم.چقدر از اتاقم خستم.فشار روم زیاد بوده ایم مدت و خیلی حساستر شدم و از کوچکترین حرفی ناراحت میشم.چقدر دلم میخواست الان هیچکسی رو نبینم...
چرا اینجا رو یادم رفته بود؟ چرا برام بی اهمیت شده بود؟
بعدا باید به این سوالا جواب بدم ولی قبلش باید بخوام از خدا و امام‌زمان که کمکم کنن ،من میخوام برم با بچه های هیئت برم رودهن ، و الان نیازمند اجازه ی بابا عم... و باید امشب اگه حالش خوب بود بهش بگم ، واقعا از خدا میخوام کمکم کنه و اجازه بده...♡
چون واقعا نیاز دارم به اجازه ش ، و واقعا آبرو بریه اگه نذاره، دوست دارم باشم تو هیئت و نقش داشته باشم...ایشالا که خدا کمکم کنه...
.
بعدا باید راجع به روز شک
هیچ وقت ،هیچ وقت سعی نکن خیلی به حریم خصوصی یه سری ادم ها نزدیک بشی...
این چیزیه که همیشه میگم‌به خودم،  ولی خب آدم با آدم فرق داره ، سه چهار نفری که باهاشون میری بیرون ، نون و نمک هم دیگر رو میخورین، و باهم صحبت میکنیم و به حرفاشون گوش میدی که مثلا نرو سر کلاس و  درس نخون و اینا ، بخاطر حرمتی که براشون قائلی ، 
بعد به خود اجازه میدی باهاشون راحت تر باشی ، بعد میبینی که نه...! اونا دستت رو گذاشتن تو حنا...نمیخوان مثل خودت باهاشون راحت باشی... ،اینا ر
میخوام یه دختر قوی باشم. یه دختر قوی که به مشکلات و درگیریهاش ـ هرچیزی که هست ـ اجازه نمیده تا حالشو بد کنن یا سنگی جلوی پاش بشن. میخوام یه دختر پرکار و شاد باشم! دختری که هیچ چیز نمیتونه مانع کار کردنش بشه و با تلاشش آرزوهاشو برآورده میکنه. میخوام دختری باشم این چنینی. که عزیزانش لذت ببرن از بودنش و زندگی کردنش. میخوام اونهارو هم خوشحال کنم. میخوام با هر سختی ای که هست ـ هرچیز ـ از زندگیم لذت ببرم و کار کنم و بجنگم و به ناراحتی هام اجازه ندم تا
داشتم به این فکر می کردم که حالا که انقدر سخت هست برام نوشتن و از طرفی خیلی مشتاق نوشتن هستم چه کاری بکنم که راحت تره بشه این کار و خیلی هم بی محتوا و فقط برای این که حرفی زده باشم نباشه نوشته هام . 
خب به این نتیجه رسیدم اولا خیلی به خودم فشار نیارم اول کاری جوری که زده بشم و خب خیلی هم ایده آل گرا نباشم در نوشتن و به خودم اجازه نوشتن بدم  دوما هم خوبه که چند روز یکبار درباره یکی از موضوعاتی که  طی اون چند روز نظرمو جلب می کنه کمی بخونم و اطلاعات
حس میکنم هر چقدر فکر کنم مغزم خالی نمیشه.
مهم نیست به چی فکر میکنم یا چه مدت دارم به یه چیز ثابت فکر میکنم. انگار قصد نداره حتی یکم از وزنش رو کم کنه و بذاره من راحت باشم. 
افکارم صرفا دور موضوعات مهم زندگیم نمیچرخن. چیزی که بهش فکر میکنم ممکنه از نظر خیلیا بی اهمیت ترین چیز دنیا باشه. ولی مغز من همون لحظه تصمیم گرفته بهش فکر کنه و انگار که ادامه ی حیاتش به اون بستگی داره، دو دستی چسبیدش و ولش نمیکنه. توی دنیای واقعی آدم پرحرفی نیستم. نه اینکه خ
برای خودم یه کانال درست کردم که تنها موجود زنده ای که توشه خودمم . میخوام صادق باشم با خودم .. میخوام خود واقعیم رو اونجا بروز بدم. میخوام خیلی چیزا رو فقط برای خودم منتشر کنم که فقط مخاطبشون خودم باشم . دلم میخواد بتونم اونجا خود واقعیم رو ببینم . پوسته ی بیرونیم رو بطنم کنار  و هسته ی وجودیم رو ببینم . امیدوارم بشه . نتیجه ش رو بعد ها بهتون میگم . شاید ماه بعد شاید سال بعد و حتی شایدم سالهای بعد ..
شده هزارتا برنامه تو ذهنتون باشه و ندونید از کجا باید شروع کنید؟
هیچ جایی از خودم تو خونه ندارم برا همین سریع حواسم پرت میشه...
دلم میخواد حداقل یه اتاق داشته باشم که ندارم
از کجا شروع کنم؟
من حتی تو خوابگاه هم نمیتونم تنها باشم...
دلم میخواد یه جا باشه که مال خودم باشه
25 سالمه و هیچ جایی برای خودم ندارم حتی یه تخت یا یه کمد یا ی چیزی که بشه بری داخلش و از تمام آدمای دنیا قایم بشی....
گاهی آن‌قدر اسمت را توی ذهنم با ریتم‌های مختلف می‌خوانم که لیریکسِ آهنگ‌ها را هم از یاد می‌برم و جای کلماتشان اسمِ تو را می‌گذارم. از دست خودم خسته می‌شوم، انگار خراب شده باشم که هیچ‌وقت درست نمی‌شوم. یادم نمی‌آید چرا دوستت دارم. فقط اجازه‌ی خراب کردنِ همه فرصت‌ها پشتِ نام تو را تمدید می‌کنم. یادم نمی‌آید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویران‌گرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کرده‌ام نامهربانی‌هات را جلوی چشمم بیاورم تا لا
یکی از چیزهای عجیبی که بهش فکر می‌کنم اینه که یه خونه داشته باشم که وسیله‌های داخلش مال خودم باشه مثلا یه خونه که مال منه! و حتی استکان نلبعکی اش رو خودم خریده باشم و مال منه! توش راه میرم درحالیکه نتایج تلاس‌هام تبدیل به آرامش شده و آدم‌ها میان توش و در چیزی که ساختم سهیم میشن... 
یکی از چیزهای عجیبی که بهش فکر می‌کنم اینه که یه خونه داشته باشم که وسیله‌های داخلش مال خودم باشه مثلا یه خونه که مال منه! و حتی استکان نلبعکی اش رو خودم خریده باشم و مال منه! توش راه میرم درحالیکه نتایج تلاس‌هام تبدیل به آرامش شده و آدم‌ها میان توش و در چیزی که ساختم سهیم میشن...
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
این چند روز بیشتر از این که در گیر زندگی باشم درگیر مرگ بودم. مرگهای زیادیا برای خودم به تصویرکشیدم اما بیشتر درگیر این دوتا شدم تصادف با اتوموبیل، سرطان. همیشه فکر میکنم نمیتونم مرگ بدون درد داشته باشم  ترجیح میدم موقع تصادف با اتوموبیل دوماه برم توکما بعدم اعضای بدنم اهدا بشه، درمورد سرطانم همینطور دوست دارم دیر تشخیص داده بشه وفقط دوماه فرصت داشته باشم، بعد ازهمه ی اینها نشستم و اروم اروم برا خودم اشک ریختم.امروز وقتی داشتم دراین مورد ح
امروز یا بهتره بگم دیروز خیلی خوب بود
هم نظامم اومد
هم یلدا ب دنیا اومد
هم مشاوره خوب پیش رفت
و هم برای اولین بار سعی کردم ب باباهم اعتماد ب نفس بدم
سعی کردم به اون و خودم بفهمونم ک چقدر نظرش برام مهمه
ک جایگاه تضعیف شدش رو بهش برگردونم
ک بهش بگم من اونجوری ک فکر میکنی دربارت فکر نمیکنم
نمیدونم چی بود اما ی برقی تو چشماش دیدم امشب
و حس کردم چقدرررر تنهاس
نبودن مامان این چند شب اجازه داد بتونیم باهم حرف بزنیم 
چند بار درجواب حرفم سکوت کرد و چیزی
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح می‌دهد. می‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه می‌کنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه برده‌ام. من در واقع همان آدم جمعی‌ای هستم که بودم. ا
دوماه بد سپری کردم، قرار نبود اینطور بشه ولی شد، مهم اینه پاشم دوباره خودم رو پیدا کنم. زندگی هنوز قشنگیاش رو داره. 
  اجازه نمیدم کسی منو ناراحت کنه
اجازه نمیدم کسی کنترل من رو به دست بگیره 
اجازه نمیدم افکار منفی منو از پا در بیاره
اجازه نمیدم دنیا منو بازیچه خودش کنه
اجازه نمیدم بقیه منو ابزار دست خودشون کنن تا به اهدافشون برسم
  پایان من این آدم ضعیف و بی اراده نیست.
پایان من رسیدن به تمام رویاهامه
ادامه میدم با قدرت ادامه میدم هزار بار هم
متن آهنگ کودتا
دنیارو مبهوت میکنم وقتی سکوت میکنم از انقلاب عاشقی
دارم سقوط میکنم …
یکی میگه عاشقت باشم عاشقت باشم باشم و باشم و باشم و باشم
یکی میگه با تو بد باشم سرد و تنهام باشم باشم و باشم و باشم و باشم
کودتا کن نگاه کن مرا نازنین رفتنت عاشقت را زند بر زمین
کودتا کن صدا کن مرا بهترین رفتنت عمر من را گرفته ببین
منبع : رز موزیک
سلااااااام :)
من این روزا حال روحی خیلی خوبی دارم، وقتی به خودم نگاه میکنم متوجه میشم این خواست من بوده ک خوب باشم، خوشحال باشم :) من خواستم خوب باشم و خوب شدم :)
شادی رو ما بوجود میاریم، این ماییم که انتخاب میکنیم حالمون چطور باشه، از وقتی انتخاب کردم خوب باشم، حملات عصبیم کمتر شدن و بیماریم کنترل شده، این خودش به نوعی معجزست :)
من تلاش میکنم برای خوب بودن، هر روز در تلاشم، هر روز به طور مداوم به خودم یادآوری میکنم تا خوب و قوی باقی بمونم :)
مرسی
احساس میکنم آدم بدیم. به خاطر این که هیچکاری نمیکنم یا حتی کارایی میکنم که به نظر اشتباست از خودم متنفرم. . نمیدونم اشکال کارم چیه. نمیدونم چجوری باید درستش کنم. میترسم ادم مزخرفی باشم به خاطر همین متنفرم از ترس این که مزخرف باشم. 
همیشه دوست داشتم از آن آدمهایی باشم که قلمبه سلمبه حرف می زنند  .‌از آنهایی که خوب بلدند شق و‌رق بایستند و نگاهشان نافذ باشد ...از بچگی دوست داشتم بلد باشم سوتی ندهم ، تپق نزنم و سخنرانی خیره کننده داشته باشم
اما نشد‌... نمی شود ... چون من برای نمک پرانی های جذاب و ساده بودنم به دنیا آمده ام
چون من ساده می پوشم و‌ ساده حرف میزنم وساده نگاه  میکنم ‌
چون رسم زندگی من ، سوتی دادن است !!
اما هر چه که باشم خودم هستم و لبخندم طبیعی است ..
خیلی وقت است که د
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
ابن چند روزی که از عسلویه برگشتم شیراز کلا داشتم تفریح میکردم.دیگه این قدر گشتم شیراز رو که جونی برام نمونده.همین الان هم تازه از طرفای معالی آباد اومدم خونه...
اما بین تفریحاتم برای خودم یه برنامه خیلی خوب ، کامل و عملی تدوین کردم که البته عمل بهش سخت ولی شدنیه.تاریخ اعنبارش هم ۳۰ روز هست ، چون بعدش احتمالا برمیگردم عسلویه برای ادامه پروژه.زمان برگشتنم ، به شرکت مربوط میشه و دست من نیست.
قبل از این که این مرخصی اجباری بهم بخوره همش با خودم میگ
توی این مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی میشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر میکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به این مربوط نمیشد. شاید ی کم تسکین دهنده بود و باعث میشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که برای همیشه از بین بره.  اینو تو این یه سال رابطه فهمیدم.  که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیا
بسم الله الرحمن الرحیم ./
دیروز به فاصله ی چند ساعت چندین بار ازت پرسیدم : خدایا تو مگه منو دوس نداری؟! و بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشم چه از آسمون چه از ذهن آشفته ی خودم ، از کنارش گذشتم ... 
خدایا نمیدونم دیگه چه جوری باید باشم ... دارم خسته میشم ... تو نذار ! تو مگه منو دوس نداری ؟!
+ به یه مدت برای خودم بودن احتیاج دارم ... 
گاهی کار به این جا میرسه که
دلم می خواد.... ننویسم
فقط مدل خودم باشم
هر چی هم این "خودم" شعاری باشه
.. خب معلومه که خودم بودن سخته
اصلا همین که میام واقعی باشم . همین که میام چشم باز کنم رو به خودم تا کشفش کنم . تا بفهمم رنگ و بوی دنیام رو
چشمم میافته به صفحه رنگی رو به روم  که پر شده از کادوهای تولد،ولنتاین ، show off طوری های جذاب خلاصه .
اون وقت تو از راه می رسی. رنگت پریده .یه قلمو دستت گرفتی. می فهمم که چه بی حوصله ای . اصلا مثل یه سیاه چاله شدی از بس که
خیلی ها دوست دارن همیشه حرف های خوب بشنون،پست های شاد بخوننمثلا وقتی من مینویسم بی انگیزه ام طرف میاد دیسلایک میزنه و میرهولی من ترجیح میدم خودم باشم اینکه الکی بنویسم اینجا با انگیزه ام تا یه عده خوششون بیاد دردی از من دوا نمیکنه ابن یه حقیقته که بی انگیزه شدم+این پست خطاب به شخص خاصی نوشته نشده همه همینن
مثلاً از خودش می‌پرسه من چرا باید یه نفر رو احتیاج داشته باشمکه باهاش دو کلمه حرف بزنم؟خودم با خودم می‌تونم بیشتر از دو کلمه با خودم حرف بزنمو حرفای خودمو راحت‌تر بفهمم.اگه کسی به اینجا برسه،دیگه نه دنبال کسی می‌گرده، نه انتظار کسی رو می‌کشه...+داستایفسکی
دیار حافظ
 چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
م
چند ساله‌ام؟ فکر می‌کنم توی 16_ 17 سالگی گیر کردم. روزها جلو می‌ره، معلومه که منتظر من وای‌نمیسته تا به خودم بیام و یه حرکت خفن بزنم. اصلا قرار نیست همه تو زندگیشون یه کار بزرگ بکنن. کاش همین روزای معمولی بی‌اتفاق رو الکی هدر ندم بابت منتظر همه چی اوکی شدن. همه چی قرار نیست عالی بشه تا من به خودم بیام. نه فقط برای من، برای هر کسی روز خوب هست و روز بد، اتفاق خوب هست و اتفاق بد. حالا این دوز ترکیب‌شون تو زندگیا با هم فرق داره. 
اینا رو تو تئوری خی
به نام او...
شب ها تا بعضی اتفاقات راننویسم‌خوابم نمیبرد.
باید بیخیال تر باشم و خیلی خودم را درگیر نکنم در هر زمینه ای!
باید دلم را برای خیلی چیز ها بزرگ کنم و بی تفاوت تر باشم!
باید کمی بیشتر برای خودم وقت بگذارم و از خیلی چیز ها سطحی بگذرم و حواسم به همه چیز هم نباشد همیشه!
البته قراره یه روز با هانیه بریم خرید!حس میکنم بزرگ شدیم جفتمون و چقدر دلم براش تنگ شده:)
برایم عجیب است این حجم از بی معرفتی که در دنیایمان حاکم است،اما مگر مهم است وقتی رفیق با معرفتی به نام خدا بالای سرت ایستاده؟من این را فهمیده ام که چقدر حساب باز کردن روی آدم ها احمقانه است،روی حرف هایشان ،رفتارهایشان و حتی افکارشان...گفتم:خسته نشدی؟
گفت:از چی؟
گفتم:از این حجم از بدی بی پایان!
گفت:مگر مهم است!!!؟خودم خوب باشم کافیست!!!
یاد گرفتم خوب باشم حتی اگر بد باشند،کافیست بدانم،خوب بودن من می تواند بزرگترین تلنگر برای کسی باشد که مفهوم خو
دارم به این فکر میکنم چقدر همه چی به خودم بستگی داره.انگشت اشاره باید سمت خودم بگیریم ،نباید برای حال خوب و بدم سراغ بازجویی  از آدمهای دنیام باشم .این منم که انتخاب میکنم چطور روزا و زمانم طی بشه.این منم که انتخاب میکنم زمانم را چطور و با چه کسی صرف کنم.من میتونم هر روز کتب تخصصی رشته ام بخونم و اطلاعاتم را افزایش بدم و یه گام جلوتر برم از جایی که هستم.من میتونم کلی کتاب جدید  بخونم و ذهن و نگاهم را باز کنم نسبت به مسائل فراتر از حیطه درس و رشته
+دارم خودم رو از دست میدم . توی هر رابطه ای که قرار میگیرم یه قسمت بزرگ از خودم رو میسوزونم .. انگار که نادیده گرفته میشه تا حذف بشه . نیاز دارم که برای خودم باشم . کاش کاش کاش ..
+ ادم خودش معنی داره یا معنی یه چیز بینابینیه ؟
+ نیاز دارم تنها باشم ... خیلی سولیتری
+الان نمیدونم کجام . a dark hole around .. and floating تنها کسی که میتونم باهاش حرف  بزنم نفیسه ست . باید برگردم زودتر خونه .. بریم باغ خیام و حرف بزنیم .
+ به طرز وحشتناکی خودمو از دنیام پرت کردم بیرون و الا
نمیدونم چمه 
نمیدونم چه مرگمه 
انگار دنیاارو ازم گرفتن 
انگار حبسم تو یه مکعب شیشه ای که میتونم همه چیو ببینم و نمیتونم هیچ کاری کنم 
دلم میخولد تلاش کنم واسه خودم واسه آینده
ولی فکرم همراه نیست با کاری که انجام میدم 
به خودم میام میبینم هشت ساعت گذشته و هنوز یه دارم یه صفحه رو نگاه میکنم 
نمیدونم چم شده 
دلم میخواد خوب باشم
دلم میخواد با هر شماره ناشناس از اینکه سر و کلش پیدا شه نترسم 
دلم میخواد یکم آدم باشم بشینم درسمو بخونم ولی نمیدونم چ
اکثر اوقات کپی پیست بقیه ام دنبال اینم کسایی رو که شخصیتشونو حرفاشونو حتی اهنگایی که گوش میدنو و من دوست دارم تو خودم بوجود بیارم اولش خیلی حس خوبی دارم یه حسی مث حس شاخ بودن خاص بودن اما بعد چندساعت میبینم که نمیتونم ادامه بدم و اونی باشم که یکی دیگه هست .میدونی نمیدونم چجوری براتون بگم مثلا من از متن و حالات صابر ابر خوشم میاد وقتی از صابر ابر خوشم بیاد زندگیم واسه دوروز میشه صابر ابر کل روزو تو گوگل سرچ می کنم که چی اهنگی گوش میده چی میپوشه
زندگی کوتاه تر از ان است که ما در نقطه ای ثابت بمانیم. هر روز فرصتی است برای یک قدم به جلو نباید اجازه بدیم هیچ کار نکردن پشیمانی به بار بیاورد و وقتمان را تلف و انرژی و ارزوهامون رو به تباهی بره.
خیلی از ما زندگی را به تصادف و یا شانس واگذار می کنیم. اجازه می دهیم اتفاقات بیرونی و شرایط بر ما مسلط بشوند و ما را شکست بدهند اما واقعیت اینه که این شرایط زاییده افکار ما هستند. هیچ مانعی مطلق نیست. گاهی اوقات فکر میکنیم برخی موانع همیشگی اند و هرگز نم
اکثر اوقات کپی پیست بقیه ام دنبال اینم کسایی رو که شخصیتشونو حرفاشونو حتی اهنگایی که گوش میدنو و من دوست دارم تو خودم بوجود بیارم اولش خیلی حس خوبی دارم یه حسی مث حس شاخ بودن خاص بودن اما بعد چندساعت میبینم که نمیتونم ادامه بدم و اونی باشم که یکی دیگه هست .میدونی نمیدونم چجوری براتون بگم مثلا من از متن و حالات صابر ابر خوشم میاد وقتی از صابر ابر خوشم بیاد زندگیم واسه دوروز میشه صابر ابر کل روزو تو گوگل سرچ می کنم که چی اهنگی گوش میده چی میپوشه
یک سال گذشته تغییرات زیادی کردم ...
مهمترین چیزی که میتونم برای امسال بگم حذف کردن بود 
امسال ادمهایی رو از زندگیم حذف کردم که طلبکارانه ازم انتطار داشتن یک طرفه براشون باشم 
امسال کم کم متوجه شدم که خستم از همیشه قوی بودن از اینکه همش باید به خودم القا کنم میتونم تحمل کنم و ادامه بدم 
راستش اون نداشته های خودم شدن برای دیگران اونقدرهاهم تصمیم عاقلانه ای نبود 
فهمیدم برای اینکه بتونم راحت تر ادامه بدم نیاز دارم خودخواه باشم هرچقدر و هرطور ک
خیلی چیزارو نمیفهمم، یکیشون وجود خودمه. امروز هوا خوبه از همون هواهایی که میخوام، پس چرا حالم خوب نیست، چرا اونطوری که باید باشم نیستم؟ 
من زیاد ذهن خودمو درگیر مسائل میکنم، خیلی زیاد بازم، باید بسته باشم، بسته باشم و اجازه ندم هرچیزی به درونم نفوذ کنه، باید مواظب خودم باشم، مگه من جز خودم کیو دارم، باید مواظب خودم باشم. نباید مسائل و اتفاقای دوروبرم رو زیاد جدی بگیرم، باید به فکر خودم باشم، باید رو خودم حساب باز کنم. باید همونطوری زندگی کن
کالبدم بدنم جسمم همون هست که سابق بود. ولی روحم ریزش کرده...
انگار یکی دست و پا داره اما لمس شده  و فلج هست.
یه بخشی از من نیست. احساس پیچکی رو دارم که دیوارش ریخته.
حواسم هست باید به خودم مسلط باشم و از خودم مراقبت کنم اما فرصت دلسوزی و آه و ناله به خودم ندم. 
به قول امیر وضعیت سفید : ( که چقدر شبیه بود احوالاتش به احوالات من) قوی باش مرد! 
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما
مردی بحضرت الولحسن ع عرضکردم مرا سفارشی نما فرمود زبانت را نگهدار تا عزیز باشی و افسار خودرا بدست مردم مده که خوار و زبون شوی 5 رسول خدا ص بمردی که خدمتش امد  فرمود نمیخواهی ترا بامری  رراهنمایی کنم که خدا بسببان بهشت برد عرضکردچرا یا رسول الله فرمود از انچه خدا بتو داده بده عرض کرد اگر خودم از اینکه باو دهم نیازمند تر باشم چکنم فرمود مظلوم را یاری کن عرضکردم اگر خودم از انکه یاریش کنم نا توانتر باشم چکنم فرمود کا ری براینادان کن یعنی نادان ر
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
سلام 
من یه دختر 23 ساله ام، یه مسئله ای هست که دوست داشتم مطرح کنم، اونم اینکه به نظرتون یه فرد که از نظر اعتقادی و ظاهری با خانواده و فامیل متفاوت فکر میکنه باید چه کار کنه ؟ 
مثلا خودم اصلا به چادر اعتقادی ندارم، فقط میپوشم، مجبورم، چون بعضی افراد اعتقادت شون عوض نمیشه و متوجه نمیشن تفاوت بین فردی که حجابش اوکیه با اونی که تفاوتش با فرد قبلی فقط در یه چادره .
نمیدونم باید اون چیزی که میخوام باشم یا اون چیزی که همه دوس دارن باشم؟، یا مثلا خیل
دلم می‌خواد برم خارج که درگیر فامیل‌بازی و رسم و رسوم‌ها و 
نمی‌تونم بنویسم.
خودم رو مجبور می‌کنم.
با کی دارم حرف می‌زنم؟
دلم می‌خواد
دلم می‌خواست
نمی‌دونم چه چیزی دلم می‌خواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم می‌خواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.
فکر کنم آدم بی‌عاطفه‌ای هستم. یه وقت‌هایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.
چقد سخته نوشتن.
مجبورم؟ مجبورم.
اگه
من هیچ هویتی ندارم.
یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج می‌کن
یار نبودیمن فقط به حرف ها و خواسته های سال پیشت عمل کردم و برگشتمجز این بود؟من فهمیدم که باید یار باشمو برای یار بودن چکار کنمتو یار بودی؟حتیاجازه ندادی یه مدت فکر کنم، از دوریم ناراحتیو خدا میبینهو خدا مقدر میکنهو خدا حواسش هستهمون خدایی که تو هم بهش پناه میبریهمون خدایی که وقتی بخوای با یه نفر دیگه ازدواج کنی، ازش کمک میگیریهمون خدامیبینه . . .و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
می‌گوید: تو کنجکاو نیستی. فکر می‌کنی به یک بار تجربه کردن نمی‌ارزد.

بگو: من درباره خیلی چیز‌ها کنجکاو هستم؛ اما معنایش این نیست که بخواهم
خودم قربانی بشوم، یا موش آزمایشگاهی باشم. هرچه باشد، امکان صدمه دیدن من
هست؛ پس نمی‌ارزد.

می‌گوید: همه این کار را می‌کنند.

بگو: اولا خیلی‌ها خویشتن‌دار هستند، ثانیا بیشتر کسانی که تو می‌گویی،
سرانجام سرشکسته و متأسف می‌شوند و ثالثا من همه نیستم و می‌دانم که چه
کاری برای من صحیح است.

می‌گوید: برا
می خوام رها باشم... 
همیشه میخواستم رها بودن رو...
ولی حالا که رهام... 
نمیخوامش...
خیلی آدمهای بدی دورم اند...
و پدر و مادر بی منطقی دارم... 
واقعا اوضاع زندگی ام ناجوره... 
باید بیشتر به فکر خودم و رویاهام باشم.. 
و براشون تلاش کنم... 
#زندگی من#یه زینب جدید
از خودم خسته م.
دلم گرفته.
فکر میکنم به م.ح.ز علاقه مند شدم ولی نمیدونم.
دو روزه خودش پیام نداده و وقتی میگه بعدا میبینمت نمیاد. فکر کنم باید دل بکشم.
مثل ح.ح...
چقدر بدم میاد از خودم، چقدر بدم میاد...
این روزها بیشتر میخوابم. که قبلش تو خیالم باشم...
ته همه شون، از خودم بدم میاد.
همین...
خلاصه و کوچک شده‌ام. انقدر که حس می‌کنم همین اتاق یک وجبی برایم بزرگی میکند. خودم را در بیکران جهان هیچ می‌بینم. این بار بزرگی را از شانه‌هایم برمی‌دارد. حس خوبی دارد دور بودن از تمام کسانی که قدرت تحت تاثیر قرار دادن ِحالم را دارند. آن روزی که با من بد حرف زدی ناراحت شده بودم و حتی پیش خودم نمیخواستم ناراحتی‌ام را اعتراف کنم. مرا میکُشد اینکه با یک جمله‌ی تند تو اینقدر از خودم متنفر میشوم. روزهاست که ندیدمت. نه تو را و نه هیچ قهرمان دیگری ر
انتظارمو باید از آدما کم کنم . بفهمم می تونم مهم نباشم برای آدمای مهم زندگیم .
می تونم رفیق کمرنگی باشم . می تونی فقط وسیله ارضا نیاز طرف مقابلم باشه می تونم خیلی پیش پا افتاده تر از اون چیزی که قکر می کنم باشم . آه.  قرار نیست لیت آدمای مهم زندگی آدمای مختلف با هم یکی باشه . باید بی حس تر باشم به آدما . خیلیاشون قراره بیان و برن . با خودخواهی تمام باید خودمو حفظ کنم و ور عین حال اوقات خوشی رو برای فرد مقابلم در زمان نزدیک یودنش به من رغم بزنم و اگه خ
از بخشی از زندگیم شدیدن بدم میاد. به طور کلی اگ‌ هم بخام بگم کلن از خود قدیمم بدم میاد... اما خب اگ بخایم سال های مدرسه رو در نظر بگیریم، ابتدایی بد ترین دوران زندگی من بوده. شدیدن ادم مزخرفی بودم و ادم های عادیی هم دورن بودن... کلن ایام خوبی نبود! و حالا حس میکنم ی سیلی بدی از اون دوران خوردم و شدیدن جاش درد میکنه... عادم هایی ک دوست نداشتم تقریبن ب زندگیم برگشتن و منم انگار همون عادم مزخرف قدیم شدم!
کاش بگذره... کاش بزرگ شم و ب اون درجه بی اهمیتی برس
فهمیدم که این اخیر یه اشتباهی می کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض می کردم. فک می کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمی تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهمیدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
یکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
نمیدونم چرا اینقدر احساس گناه میکنم. نه فقط برای چیزهای بزرگ که برای حتی مسائل جزئی. به خودم سخت میگیرم شاید چون میترسم دوباره اشتباهاتم تکرار بشه. به خودم میگم اون اشتباه بزرگ فقط به خاطر بیماری بود نه چیز دیگه. به خودم میگم دیگه هیچوقت پیش نمیاد اما دلم میترسه. هربارم بهش فکر میکنم وحشتناک تر از قبل به نظرم میاد. مطمئن نیستم راه خلاصی ازش داشته باشم. من بیشتر و زودتر از دیگران خودمو قضاوت میکنم. و این خیلی بده. این که به خودم اعتماد ندارم و ت
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
من چلچراغ خانه‌ی پیراهنت باشمروزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبانآخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شب‌های سرد زندگی حتی اگر آیدمن همدم دردت چراغ روشنت باشم
می‌خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تودر حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانه‌ات بودمیا اینکه جای دکمه‌ی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودمیا کاش می‌شد بوسه‌ای بر گردنت باشم 
چیز زیادی از حضور تو نمی‌خواهممن قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با ا
وقتی خودت نیستی خوابتو میبینم  بیدار که میشم یه جوری دلم میلرزه و دلتنگ میشم تا نبینمت و بغلت نکنم و صداتو نشنوم آروم نمیگیرم
امشبم بیا واسم لالایی بخون بی هوش شم قشنگ
خواب بابارو دیدمآخ که چقدر دلتنگتم باباییهیچ وقت فکر نمیکردم به جز بابای خودم بابای یکی دیگه رو هم اینقدر دوس داشته باشم
لنتی تموم شه اینروزا دستمو بگیر بریم بهشتی که توش زندگی میکردیهیچ وقتم فکرنمیکردم به جز شهر خودم یه شهردیگه رو که قبلا اصلا ازش خوشم نمیومدم دوس داشته با
تغییر کردن واقعا سخته، توی هر مسئله ای سخته. حس عدم امنیت به آدم القا میکنه:|. شایدم فقط من اینجوریم؛پای انجام دادن که میرسه، ترجیح میدم توی موقعیتی که هستم بمونم. حتی بعضی از خواسته هام رو، به دلایل خیلی چرتی که نمی دونم منشاش چیه؛ دنبالش نمیرم. در حد همون خواسته میمونن:(
حالا وقتی سعی کنی شخصیتتو عوض کنی، رفتارت رو عوض کنی، طرز فکرت رو تغییر بدی، سختیش چندین برابر میشن. اینجور چیزا توی عمق وجود آدم، ریشه دارن. نمیشه راحت عوضشون کرد. ولی دوست د
وقتی رسیدم به سن ازدواج برای ترس از گناه به پدرم جهت ازدواج اعلام آمادگی کردم
به علت نداشتن کار درست و حسابی و قومیت خاصی که دارم کسی تمایلی نداشت تا با من ازدواج کنه
بالاخره پس از درست شدن کار و گذر از حداقل 20 خواستگاری ازدواج کردم و حاصل اش دو فرزند پسر و دختر بود که خدا رو شکر همشون رو دوست دارم
شاید روزی بمیرم و این خواسته در دلم حبس بشه ولی یکی از آرزوهام این بود که یا خودم سید باشم یا همسری محجبه و از تبار سادات داشته باشم  ...
خودم که سید ن
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
برای با برکت بودن روزهایم تصمیم گرفتم بین الطلوعین ها بیدار باشم.
از اذان صبح تا طلوع آفتاب
با خودم قرار گذاشتم به مدت ۴۰روز بین الطلوعین بیدار باشم و اگه یه روز برنامه اجرا نشد ، برای تنبیه شدن دوباره از صفر شروع میکنم.
خدایا کمکم کن تو این مسیر
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
بعضی وقت ها پر از حس منفی نسبت ب خودم میشم اینکه هیشکی دوسم نداره اینکه چقدددذ من بدم اینکه چقد خنگم
ک شین از صب تا شب میره با دوس پسرش بیرون میاد شب امتحان 2 ساعت میخونم امتحانش خیلی بهتر از من میده 
بعد من کل روز تو خوابگاه خر میزنم تهش هم ب زور پاس میشم
خدا بهم رحم کنه انگل پاس شم  فقط خود خدا وگرنه ابروم میره ترم یک افتاده باشم
بدم میاد از خودم
حال روحیم خیلی بهتره، امروز با ف خیلی خوش گذشت، کلی تاب بازی کردیم *_*
زندگی ادامه داره و من میدونم که مهم لذت بردنه، به خودم قول دادم با تموم وجودم از زندگی لذت ببرم، قول دادم که عشق بورزم و دوست بدارم، سر قولم هستم :)
من ترجیح میدم یه دونده باشم و گاهی زمین بخورم و دوباره بلند شم زانوهای خاکیم رو پاک کنم و دوباره به دویدن ادامه بدم تا اینکه تنها یه تماشاگر باشم! 
گاهی که شدیدا دلم میخواد کنار یک نفر خیلی شبیه خودم، در علاقمندی ها، باشم اما چنین آدمی رو پیدا نمیکنم، به روزهایی فکر میکنم که بچه ای داشته باشم که از خوندن اشعار پروین لبخند بزنه، از دیدن کتاب جدید ذوق کنه، عاشق یاد گرفتن باشه، اهل موسیقی خوب و حرف خوب و فیلم خوب باشه. و مثل خودم وقتی از همه اینها خسته شد، بخوابه :دی

وَ أنا ابحثُ عَنّی
‏وَجَدتُکَ...
-‏⁧ریتا عودة⁩-
روز خوبی نداشتم روزی که قرار بود به جای اینکه رودان باشم مشهد باشم ،نشد بریم آقا نطلبید شاید لایق نیستم...
کلاسای
حفظ رو دارم میرم اما ضعف میبنم تو خودم بلد نیستم حفظ کنم با کلمات
ناآشنام نتونستم بخونم قرآپ رو حتی قرار شد فردا بخونم میترسم چرا توانایی
های من این همه کمه
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.
اما میدونم غمگینم.
میدونم عصبانیم.
میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.
خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.
هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
دیشب من و مها با هم حرف میزدیم و به این نتیجه رسیدیم که یکی از بدیای اخلاقیمون حاصل تربیت غلطمون هست. این که ما از بچگی نه جایی اجازه داشتیم بریم و نه کسی اجازه داشت بیاد کلا همیشه یه فاصله ای بود بین ما و آدمها. یعنی این بیشتر اعتقاد مامانم بود چون بابام دوستای خودشو داشت و باهاشون خارج از خونه در ارتباط بود هرچند مامانمم دوستی داره اما اونم زیاد راهی به خونه نداشتن. و من یه دفعه که میخواستم برم خونه ی دوستم هما با وساطت بابام رفتم :/ حتی همین چ
صبح بخیر. دیروز به نظر خودم که عالی بودم ترکوندم. چون تقریبا به همه ی کارام رسیدم. کاش امروزم خوب باشم. میبینی صبحا همچنان زود بیدار میشم کلی ذوق دارم براش که کارامو کنم.  شاید اگه لیست کارایی که انجام دادمو بنویسم به نظر خیلیا کسل کننده بیاد یا فکر کنه چه زندگی یکنواخت و مسخره ای دارم من. اما واقعا اینجوری نیست شایدم من به نظر خیلیا دیوونه باشم که زندگیمو اینجوری میگذرونم. اما من باور دارم به تغییر کردنو بهتر شدن با خوندنو کار کردن رو خودم. من
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبیرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبیرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبیرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبیرستان پسرانه که کلا یه بار بیشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبیرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبیرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبیرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبیرستان پسرانه که کلا یه بار بیشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
"اگر بت ها را واژگون کرده باشی کاری نکرده ای ،وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برداشته باشی‌."
نیچه
کسی هست که خیلی دوستش دارم، هم از بودن باهاش لذت میبرم هم رنج می کشم، هر نگاهم و هر حرفم مملو از علاقه و حسادت به طور همزمانه. مگه میشه دوتا حس همزمان نسبت به یکنفر وجود داشته باشه، هم عشق و هم نفرت :/
در واقع هر وقت میبینمش دلم می خواد جامو باهاش عوض کنم، موقعیت، خانواده، ظاهر و هر چیزی که داره رو داشته باشم، اینج
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد
ادامه مطلب
قبل از این که حوصله کنم لباس از تن قالب پیش فرض این جا در بیارم، باید سریع چند خط از هجوم فکر هایی که تو مغزم هر روز رد می شن کم کنم.
این مدت ، از وقتی که تقریبا اومدم میلان تلاش کردم که مثبت نگر تر باشم، مهربون تر باشم و به این باور برسم که همه چیز تا وقتی زنده ایم قابلیت بهتر شدن و لذت بردن رو داره. که اتفاق بد وجود نداره فقط تعبیر های ما از اتفاقات اون ها رو خوب یا بد نشون میده. این که این وسط واقعا هم اتفاق هایی با برچسب رایج بد برام می افته، به ن
منو باور نداره. مدام میگه اینو ول کن برو سراغ چیز دیگه . برو زبانهارو ادامه بده یا اصلا برو دانشگاه زبان فرانسه. هیم میگم برام مهم نیست زبانو میتونم ادامه بدم خودم و دلم میخواد فلسفه بخونم و برم دانشگاه نه رشته های دیگه ای. من اینو انتخاب کردمو دوست دارم. نباید ناامیدش کنم. باید ثابت کنم که میتونم از پسش بر بیام. این که منو باور کنن که به چیزی که دوست دارم می رسم. فقط کاش بتونم. فقط کاش انجامش بدم. فقط کاش تا آخر راهو تلاش کنمو برم. اینجوری که میش
سلام بر بلاگری عزیزی که به وبلاگم وارد شدی و داری این مطلبمو می‌خونی، خیلی خوش اومدی به وبلاگم.
از فاطمه خانم که من رو به چالش "۱۰ کاری که قبل از مرگم که باید انجام بدهم" دعوت نمودند، مچکرم.
۱۰ کاری که قبل مرگم بهتره انجام بدم:
آدم قبل مرگش دنبال دعا و نماز و استغفار و این هاست
ولی دوست دارم بعد مرگم نامی از خودم باقی گذاشته باشم.
ولی این کارها رو انجام داده‌ام که با خیال راحت برم اون دنیا.
۱-خوشحال کردن بنده‌های خدا
۲-یادبگیرم و یاد بدهم یادگرف
سلام.
میخوام خاطرات خودم از رابطه ی ۷ ساله ای که با یک خانم بزرگتر از خودم داشتم را اینجا بنویسم تا اسیب هایی که به من رسید برای کس دیگه ای اتفاق نیفته.
اول از خودم میگم اسم من آریا ست ، اولین بچه ی یه خانواده ی فرهنگی ام که سرشار از مشکلات متفاوت بود .
همیشه دوست داشتم با کسی که ازم بزرگتره رل داشته باشم از بودن با دختر های هم سن و سال خووم لذت نمیبردم بخاطر همین همیشه دنبال این بودم که با یه خانم بزرگتر از خودم رابطه برقرار کنم که تابستون سال ۹۳
جای چرخیدن تو سایتای استخدامی و بغض برا چندرغاز پول دربرابر خرمن خرمن کار و تا کردن با توله های مردم،باید تو خونه خودم میشِستم،برا شوهرم غذا درست میکردم،با آرامش به برنامه ریزی برای تولید کار فکر میکردم و به امن ترین نحو ممکن با بچه ام بازی میکردم و از اختیار و حوزه قدرت خودم لذت میبردم و میوه شو سالهای آینده میچیدم.
این که نشد.
 میخواستم یه جای خواب داشته باشم که اختیار صفر تا صدشو خودم داشته باشم.
زندگی با اونچیزی که میخواستم،خیلی فرق داشت
دروغ گفتم...!

گفت خیلی بی معرفتی، شماره امو پاک کردی نامرد؟
و من نتوانستم بگویم آره!
نتوانستم پیش خودم شجاع و راستگو باشم، اما پیش او بی معرفت و نامرد!
گفتم نه...امممم...دستم خورد پاک شد گمونم!

دروغ میگفتم!
دستی در کار نبود،
خودم پاک کرده بودم!
پاک کرده بودم چون باید پاک میشد!
چون آدم هایی که جز مواقع لزوم، هیچ موقع از سال یادت نمی کنند باید پاک شوند!
این اصلا ربطی به خوبی و بدی شان ندارد...
ممکن است خوب باشند، اما نه برای تو!
او هم خوب بود اما نه برای
اینکه آدم از عشق به نفرت برسه قشنگ نیست ولی بهتر از عشق بی فرجامه. راضیم از حس نفرت توی وجودم. 
+ اومدم یه کتابخونه جدید :) 
فردا بعد از کلی روز بچه ها رو میبینم. باید به اعصابم مسلط باشم. نباید بدرفتار باشم. باید صبور باشم. باید باعرضه باشم.
خب امروز همون روزی هست که تنهاترینم و باید خودم رو بغل کنم. جدایی از ح سخت بود اما ارزشش رو داشت.
دیشب پریشان گذشت و خواب‌های مولکولی دیدم. 
الان به طرز عجیبی خوبم و البته تلقین هم می‌کنم که خوب باشم. مهم نیست خودم رو جمع می‌کنم من سخت تر از این رو هم داشتم و اگر نداشتم بذار بر سختترینشون هم غلبه کنم.
من می‌تونم.
نمیدانم چه شد که شروع کردم اما امید دارم که میتوانم 
من با عشق به نوشتن متولد شده ام ، خیلی خودم را در این زمینه جدی نمیگیرم اما از این پس میخواهم جور دیگری باشم و بنویسم...
در ذهن ایده های زیادی می پرورانم نمیدانم تا چه اندازه لایق رسیدن به انها هستم اما دست از تلاش برنمیدارم حتی اگر هنوز فقط نیمی از راه پر فراز و نشیبم را پیموده باشم که مرا به انتهای خیابان موفقیت می کشاند 
پس به نام او ...
من آدم ضعیف یا شاید بی خیالی بودم که در تمام وقت هایی که خسته می شدم یا کم می آوردم اولین اقدامم، دعا برای مردن بود! مردن ساده ترین و دم دست ترین راه حل ممکن بود برایم. ولی حالا که مادر شدم، دورترین چیز از من، باید مردن باشد. نمی شود من نباشم برای پسرم. باید باشم که وقت هایی که زمین خورد، یاعلی بگویم و دستش را بگیرم. باید باشم که وقت هایی که احساس غربت کرد، بغلش کنم. باید باشم تا بغضش، گریه نشود. باید باشم که اجازه ندهم کسی صرف شوخی و خنده، اوقاتش ر
گاهی فقط خودت را داری و خدای دلت راهیچکس نیستخود و خدایتمثل عابری که خیلی ها از آن میگذرندولی فقط می آیند و میگذرندترسم از آن است که تنها باشم خودمخودمخودم..عجب ترس بی تشبیهی ست..آنروز چه بر سر م می آیدجز اینکه مـــــنمیکی از رهگذران باشمـآنهایی که می آیند و می روند..ترس دارددیگر هیچکس صدای هیچکس را(خُدا... را)نخواهد شنیدو از خُدافقط یک اسم می ماند...اصلا هرچه که به خدا مربوطاست میماندجز خدا#الفرار از این
اجازه میدهی آرزویت کنم؟
من از خیرِ در آغوش گرفتنت گذشتم... بگذار دلخوشِ رویاهایم باشم بگذار همه بگویند "بیچاره دیوانه شده"
من کاری با این حرف ها ندارم فقط میخواهم صبح ها زودتر از تو بیدار شوم موهایت را شانه کنم دکمه های پیراهنت را ببندم دستم را روی صورتت بکشم.. وای دستم را رویِ صورتت بکشم... یعنی تا این حد اجازه دارم در رویاهایم نزدیکت شوم؟ 
من اصلا از تو توقعِ محبت هم ندارم میدانی دوست داشتنِ تو نیازِ من است مثلِ نیازِ ماهی به آب من بدون دوست دا
هر وقت که هرکس در زمان مناسب تصمیم درست رو نگیره .. بعدا یه خروار احساس بد میاد خرخره ادم رو میگیره هی با خودم میگم تا کی قراره ادم خوبی بودن نقش من از زنده بودنم باشه، تا کی میخوای این اسب چموش رو سفت بچسبی و حبس اش کنی که نیاد جای عشق و محبت رو بگیره ... تا کی باید خدایی که توی این همه در به دری و واماندگی بشری که باید در نهایت عجز خودش رو داد بزنه اون بالا به نظاره زجر بردن یه سری بنده نما هاش مثل خودم و یه سری بنده های مخلص  خودش باشه ... تا کی با
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
در دعای افتتاح، به این نکته اشاره میکنیم که بدون اجازه خدا نمی‌توانیم بگوییم خدایا،اگر این قدرت را پیدا می کنیم نام خداوند را بر زبان و قلب جاری می کنیم تنها از سر لطف خداوند است...
چه افتخاری بالاترازاین و اثبات محبت به این واضحی ...
خدا اجازه میدهد تا (کونوقردة الخاسئینی)مانند من به درگاهش رود و بگوید خدا...
پس بدون شک درین اجازه محبت و توجه و استجابتی است...
و وای به حالم اگر حال دعا کرد
به خودم قول داده بودم در مورد هر موضوعی دو پاراگراف بنویسم، اما نمی‌دونم در این مورد می‌تونم اصلا بیشتر از یک جمله بنویسم یا نه.
ما وقتی که خیلی کوچیکیم- شاید مثلا تا پنج سالگی- فکر می‌کنیم توان هر کاری رو داریم- فکر می‌کنیم همه‌توانیم. برای ما نمیشه معنی نداره، باید بشه چون ما می‌خوایم.
اما امان از وقتی که ما بخوایم و نشه: لایه لایه انکار می‌تراشم و خودمون میریم اون وسط می‌شینیم و وانمود می‌کنیم که ما درد نمی‌کشیم. وانمود می‌کنیم همه چی
تازگیا فهمیدم دلیل این که نمیتونم با ادما ارتباط خوب بگیرم و دوسشون داشته باشم و اجتماعی که اطرافم هست رو دوس داشته باشم اینه که به خاطر یه ذهنیت غلط خودمو دوس ندارم و با خودم بدم!!
این ۵ روز تعطیلیم رو قرار بود درس بخونم. البته روز اول رو نه. روز اول میخواسم فقط استراحت کنم که این مریضی کوفتی از تنم بیاد بیرون. میمونه ۴ روز! عین دو روز اول رو که به بطالت گذروندم. هیچ جا نرفتم هیچ تفریحی نکردم. فقط خوردم و خوابیدم پای تی وی و گوشی. امروزم که از الا
فروردین دوست داشتنی ام، آخرین فروردین سده ی چهاردهم با درد تموم شد؛ درد پیدا کردن خودم. شب تولدم تصمیم گرفتم آرامشم رو وابسته هیچ چیز و هیچ کس نکنم تا همیشه داشته باشمش. خودم رو از همه بندهایی که نمیذاشتن خودم باشم رها کردم. آدم هایی که بودنشون آزار دهنده س، همچنان که نبودنشون، حرف ها و نوشته هایی که بوی صداقت ندارند، شماره هایی که یادآور تلخی دورویی ن. این تاریکی هایی که جلوی نورو گرفتن و نمیذاشتن خودم رو ببینم. 
من باید واقعا متولد می شدم. 
سلام به تمام دوستان گل
من دختری ۱۹ ساله هستم. اصلا حسود نیستم. تو دوران مدرسه چون با بچه ها رقابت داشتیم؛ هر وقت یکی از همکلاسی های درس خونم میرفت درس جواب بده دعا میکردم که نمره ش بالاتر از من نشه. به خاطر اینکه گاهی اوقات رفتارشون با من خوب نبود (اونم به خاطر حسادت : اینو مطمئنم)، خودم همیشه باهاشون خوب ودوستانه برخورد کردم. واینکه دوست داشتم شاگرد اول بشم چون خیلی سختی کشیده بودم. یه کمی هم حسادت بود چون وقتی طرف یه نمره خوبی میاورد من ناراحت
درد دارد توی تنم می‌پیچد. نیاز دارم که دردمند باشم. من با این احساس زنده ام و یا به این احساس نیازمندم. روزها و شب‌ها از پی هم می‌آیند. روزگار دارد از طریق میم همه‌ی وجودم را توی صورتم می‌پاشد. 
از خودم خسته‌ام، تاب خودم را ندارم و تحمل به دوش کشیدن کثافت درونم بسم بود دیگر چه نیاز بود اینجوری توی صورتم بخورد.
دارم می‌فهمم که زندگی از من بازیگر می‌خواهد، صادق باشم کثافتم و کثافت باشم به من باز می‌گردد این من. دارم بالغ می‌شوم، دارم فکر می

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها